طبری به نقل از امام صادق(ع) آورده که آن حضرت فرمود: کنیه فاطمه زهرا(س) «امابیها» بود (المنتخب من ذیل المذیل طبری، ص 6) . این نهایت ارتباط میان یک دختر را که در ضمن دختر کوچک خانواده است، با پدر نشان میدهد. کسی که در حکم مادر برای پدرش میباشد.
یک اصل در تشیع اصیل مهم است و آن است که شیعه واقعی کسی است که سنت پیامبر(ص) از روایت علی(ع) و جعفر بن محمد(ع) میگیرد. این تعریفی است که ابان بن تغلب از تشیع کرده است. این منش برگرفته از سیره اصیل امام علی(ع) است که خود را مطیع محض پیامبر میدید و در برابر سخن و فعل او اجتهاد نمیکرد. اکنون میخواهم یک نص تاریخی را بشناسانم که میرساند فاطمه هم چنین بوده است. یعنی به هیچ روی حاضر نبود در برابر پدر سخنی بگوید که میدانست او راضی بدان نیست. این حکایت را باز عبدالرزاق صنعانی و بسیاری دیگر از مورخان و سیره نگاران نقل کرده اند. روایت عبدالرزاق به مقسم نامیاز موالی عبدالله بن عباس باز میگردد. او میگوید: پس از آن که میان مسلمانان و مشرکان در حدیبیه مصالحه شد که ده سال جنگ متوقف باشد و آنگاه که قریش با کمک به همپیمانانش بنوبکر بر ضد خزاعه وارد جنگ شد، ابوسفیان دانست که قرارداد نقض شده است. با قریش مشورت کرد و آنان از او خواستند تا به مدینه رفته دوباره رضایت محمد(ص) را جلب کند. ابوسفیان به مکه آمد و نزد محمد(ص) رفت و گفت: میبایست قرارداد فیما بین ما تجدید شود. پیامبر(ص) فرمود: ما بر پیمان خود هستیم مگر شما حرکتی در جهت نقض آن قرارنامه انجام دادهاید؟ ابوسفیان گفت: خیر. پیامبر فرمود: بنابر این ما بر همان قرار گذشته هستیم. در این وقت ابوسفیان دانست که محمد(ص) راضی به تجدید عهد نیست. تصمیم گرفت واسطهای پیدا کند. اولین شخصی که به ذهنش آمد، علیبنابیطالب(ع) بود. نزد وی آمد و خواستهاش را مطرح کرد. علی(ع) گفت که روی سخن پیامبر حرفی نمیزند. پس از آن ابوسفیان سراغ فاطمه زهرا(س) آمد و از او خواهش کرد تا وساطت کند. اما فاطمه هم به او گفت: «ما کنت لافتات علی رسول الله(ص) بامر». من روی دستور و فرمایش پیامبر(ص) چیزی نمیگویم. ابوسفیان حتی سراغ حسن و حسین که کودک اما نزد پیامبر عزیز بودند، رفت و آنان نیز در حالی که چشمشان به مادرشان بود گفتند: نظر ما همان است که مادرمان گفت. تیر ابوسفیان در همه این موارد به سنگ خورد و دست خالی به مکه بازگشت و به قریش گفت آماده باشند که محمد(ص) به سراغ آنان خواهد آمد(مصنف عبدالرزاق ، ج 5، ص 374).
منبع: باشگاه اندیشه